پلههای این آپارتمان به جهانی متروک میرسد
کلید میاندازم قفل میچرخد
به خانه تنها در خویش فرو رفته سلام میدهم
گفت: خیلی میترسم
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم و این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخر چرا؟
و او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد..
قرار روزهای بی قراریم!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جست و جوی زمین خسته ام…