وقتی که فکر میکرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همهی چیزهایی که برای به دست آوردنشان جنگیده بود، از همهی چیزهایی که عمیقا دوست داشت ــ زنش، دخترهایش، شغلش، خانهاش، موقعیتش ــ دست بردارد.
گفتم: آره. اما ببین، من هیچ وقت یه زرافه رو در حال بچه به دنیا آوردن، یا حتی وال ها رو در حال شنا ندیدم. پس چرا بچه کانگورو این قدر باید مهم باشه؟
واسه این که یه بچه کانگوروئه، همین.
تسلیم شدم و شروع کردم به ورق زدن روزنامه. هیچ وقت نتوانسته ام دخترها را در بحث مغلوب کنم.
بعضی از حرف ها ته گلو را می خاراند و تنها راه خلاصی از دست شان به زبان آوردنشان است.
زندگی کردن با حسادت خیلی سخته. مثل این می مونه که جهنم کوچکت رو هی با خودت این طرف و اون طرف ببری.
من نمی توانم باور کنم. فکر می کنم همه اش خواب می بینم. آخر چه طور ممکن است؟ مگر می شود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! ما تمام این کارها را کردیم، حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.
– احمق! ما مرده ایم.
جوان راننده: پَ یَنی اونجام حساب کتاب نداره مث اینور؟ پیرزن اولی: حساب کتاب داره. چرا. اگه سعادت داشته باشی. حالا دور از جونت، دور از جونت، الان دوره زمونهای شده که مردم مرگو از خدا میخان. پیرزن دومی: وا! خدا نکنه. خدا به حق ابلفضل فقط به این جوونا رحم کنه.
رستاخیز به نوزادی میماند که آبچکان از حمام بیرون میآید و همیشه دستهایی هست تا او را بغل کند و بگوید بی نهایت دوستاش دارد.
شهرت تنهایی را می دزدد.همه جا نگاهت می کنند.همه جا با تو هستند.زیر ذره بین هستی.فقط در خانه می شود تنها بود.
می دانی که وقتی کلمه ی عشق از دهان تو بیرون می آید، حرمتی دوباره پیدا می کند؟
صورتش را به شیشه سرد فروشگاه چسبانده بود و داخل ویترین را تماشا میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد. گویی با نگاهش نداشتهها از خدا طلب میکرد.
دِ آخه یکی نبود بگه بی شرف! واسه یه کت وشلوار بی قابلیت که چسبی شده، تو باید بزنی طفل معصوم مردم رو شل وپل بکنی؟ حالا شکر خدا یه پیکان داشت که مام بعدش سر تا تهشو خط انداختیم و بی حساب شدیم..
به دکتر محسنی نمی گویم حامد شوهرم نیست.. آقای دکتر، حامد یک مفهوم است تو زندگی من و خیلی بالاتر است از مثلا شوهر یا برادر.
بابا مخالف خرید یک ماشین ـ حتی همان پیکان قراضهی مدل پایین! است. اتفاقاً او برای هر کاری که میکند، به اندازهی یک لیست بالا بلند دلیل میآورد. در مورد مخالفت با خرید ماشین هم کلی بهانه دارد که میشود آنها را در یک کتاب چپاند و بعد هم چاپش کرد.
گویا مرحوم مندلیف بعضی روزها آن طور که باید و شاید دل به کار نداده است و برخی نواحی جدول را با بی حوصلگی ماست مالی کرده. و الا عناصری که این همه با هم اختلاف نظر دارند و نصفی شان استثنا محسوب می شوند٬ چرا باید عضو یک گروه باشند؟!
بین این جماعت٬ یک آقای چاقی بود که توی بشقابش پر بود از دست و پای این جانوران که لا به لایش برنج ریخته بود و رویش ماست به قاعده غذای یک هفته ی من! ولی با پشتکاری بی دریغ دنبال “نوشابه ی رژیمی” می گشت!