فقط دلم میخواسته یه فصل سیر کتکاش بزنم. تنش میخارید… میفهمی؟
وقتی که فکر میکرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همهی چیزهایی که برای به دست آوردنشان جنگیده بود، از همهی چیزهایی که عمیقا دوست داشت ــ زنش، دخترهایش، شغلش، خانهاش، موقعیتش ــ دست بردارد.
اندوههای بزرگ متعلق به روزهای دورند.
آدم در عالم خیال بزرگ می شود و از آرمان گذشته اش در می گذرد٬ آرمان گذشته داغان می شود و به صورت غبار درمی آید و اگر زندگی تازه ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده باز بسازد.
قاصدک بال بگیر زندگی راز یک زیستن افسون است راز این افسانه در این است اگر دل بسپاری و پر از عشق شوی زندگی مال تو است زندگی ارث این خواب بیدار تو است
احساس می کنم به زودی می میرم. و این احساس چه قدر تسکین ام می دهد.
پلههای این آپارتمان به جهانی متروک میرسد
کلید میاندازم قفل میچرخد
به خانه تنها در خویش فرو رفته سلام میدهم
همین الان که من و تو اینجا نشسته ایم، توی این سوراخ موش، اون ور دنیا یک عده دارن حال میکنن.. زیر بارون با عشقشون قدم میزنن.. قهوه میخورن..
زن: شما دیگه در زمان حال برام جالب نبودین. من و تو دیگه زمان حالی با هم نداشتیم. برای تو، زمان حالِ ما، دخترهای جوونِ غریبه بود. برای من، رفتن توی بارها و درباره تو حرف زدن… [مکث]
گفت: خیلی میترسم
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم و این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخر چرا؟
و او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد..
تا زنده ایی مبادا بمیری!
قرار روزهای بی قراریم!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جست و جوی زمین خسته ام…
دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست.
به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن.
دارم میمیرم از بس نمیتوانم بمیرم، از بس بلد نیستم بمیرم!