کانال کتابخانه ما
کتاب های ‘داستان کوتاه’

وقتی که فکر می‌کرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همه‌ی چیزهایی که برای به دست آوردن‌شان جنگیده بود، از همه‌ی چیزهایی که عمیقا دوست ‌داشت ــ زنش، دخترهایش، شغلش، خانه‌اش، موقعیتش ــ دست بردارد.

برگزیده از صفحه

احساس می کنم به زودی می میرم. و این احساس چه قدر تسکین ام می دهد.

-
برگزیده از صفحه

همین الان که من و تو اینجا نشسته ایم، توی این سوراخ موش، اون ور دنیا یک عده دارن حال میکنن.. زیر بارون با عشقشون قدم میزنن.. قهوه میخورن..

-
برگزیده از صفحه

به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن.

12
برگزیده از صفحه

گفتم: آره. اما ببین، من هیچ وقت یه زرافه رو در حال بچه به دنیا آوردن، یا حتی وال ها رو در حال شنا ندیدم. پس چرا بچه کانگورو این قدر باید مهم باشه؟
واسه این که یه بچه کانگوروئه، همین.
تسلیم شدم و شروع کردم به ورق زدن روزنامه. هیچ وقت نتوانسته ام دخترها را در بحث مغلوب کنم.

-
برگزیده از صفحه

زندگی کردن با حسادت خیلی سخته. مثل این می مونه که جهنم کوچکت رو هی با خودت این طرف و اون طرف ببری.

-
برگزیده از صفحه

من نمی توانم باور کنم. فکر می کنم همه اش خواب می بینم. آخر چه طور ممکن است؟ مگر می شود از دیوارها عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! ما تمام این کارها را کردیم، حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.
– احمق! ما مرده ایم.

17
برگزیده از صفحه

جوان راننده: پَ یَنی اون‌جام حساب کتاب نداره مث این‌ور؟ پیرزن اولی: حساب کتاب داره. چرا. اگه سعادت داشته باشی. حالا دور از جونت، دور از جونت، الان دوره زمونه‌ای شده که مردم مرگو از خدا می‌خان. پیرزن دومی: وا! خدا نکنه. خدا به حق ابلفضل فقط به این جوونا رحم کنه.

-
برگزیده از صفحه

رستاخیز به نوزادی می‌ماند که آب‌چکان از حمام بیرون میآید و همیشه دست‌هایی هست تا او را بغل کند و بگوید بی نهایت دوست‌اش دارد.

-
برگزیده از صفحه

شهرت تنهایی را می دزدد.همه جا نگاهت می کنند.همه جا با تو هستند.زیر ذره بین هستی.فقط در خانه می شود تنها بود.

-
برگزیده از صفحه

می دانی که وقتی کلمه ی عشق از دهان تو بیرون می آید، حرمتی دوباره پیدا می کند؟

-
برگزیده از صفحه

بر این باورم که فرد سایه ها، رویاها، ترس ها و هیولاهای خانه اش را با خود همه جا می برد، حتی زیر پوستش.

-
برگزیده از صفحه

در قبال موفقیت‌هایم، همواره طوری می‌گفت: «حالا!» که انگار نباید زیاد دلخوش می‌بودم و دیر یا زود، شکست در راه بود.

-
برگزیده از صفحه

صورتش را به شیشه سرد فروشگاه چسبانده بود و داخل ویترین را تماشا می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد. گویی با نگاهش نداشته‌ها از خدا طلب می‌کرد.

-
برگزیده از صفحه

دِ آخه یکی نبود بگه بی شرف! واسه یه کت وشلوار بی قابلیت که چسبی شده، تو باید بزنی طفل معصوم مردم رو شل وپل بکنی؟ حالا شکر خدا یه پیکان داشت که مام بعدش سر تا تهشو خط انداختیم و بی حساب شدیم..

-
برگزیده از صفحه