ریسه ها توی حیاط چشمک می زدند. حیاط قرمز و آبی و زرد می شد. نشسته بودم لب پنجره و تماشایشان می کردم. مادر سر سجاده بود. زهرا هم داشت پیراهن محمد را کوک می زد.
بعضی از حرف ها ته گلو را می خاراند و تنها راه خلاصی از دست شان به زبان آوردنشان است.
به نظرم پسرها خیلی احمقن. نمی خوام دوست پسر داشته باشم.
“پولیورم اینجا باشه بهتره تا تو باشی.” با این حرف، او و دوستانش از خنده منفجر می شوند.
چرا توی خیابانها زندگی میکند؟ اصلاً هیچوقت خانه و سرپناهی به خود دیده؟ سگش چه میخورد؟ آیا دوست و کس و کاری دارد؟
امروز پنج سالم شد. دیشب وقتی تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود ولی وقتی تو تاریکی صبح زود از توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد.
چکیده کتاب موجود نیست!
اول، مدام به گذشته نگاه نکن. دوم، مراقب خودت باش. سوم، از زندگیات لذت ببر. چهارم، دیگران را دوست داشته باش.