کانال کتابخانه ما

فقط دلم‏ می‌خواسته یه فصل سیر کتک‌اش بزنم. تنش می‌خارید… می‌فهمی؟

-
برگزیده از صفحه

فرهنگنامه کوچک یک کودک ایرانی

1
برگزیده از صفحه

وقتی که فکر می‌کرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همه‌ی چیزهایی که برای به دست آوردن‌شان جنگیده بود، از همه‌ی چیزهایی که عمیقا دوست ‌داشت ــ زنش، دخترهایش، شغلش، خانه‌اش، موقعیتش ــ دست بردارد.

برگزیده از صفحه

اندوه‌های بزرگ متعلق به روزهای دورند.

-
برگزیده از صفحه

آدم در عالم خیال بزرگ می شود و از آرمان گذشته اش در می گذرد٬ آرمان گذشته داغان می شود و به صورت غبار درمی آید و اگر زندگی تازه ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده باز بسازد.

-
برگزیده از صفحه

بدا به‌ حال‌ اونهایی‌ که‌ توی‌ جنگ‌ان‌! خوشا به‌ حال‌ اونهایی‌ که‌ توی‌ صلح‌ان‌!

-
برگزیده از صفحه

قاصدک بال بگیر زندگی راز یک زیستن افسون است راز این افسانه در این است اگر دل بسپاری و پر از عشق شوی زندگی مال تو است زندگی ارث این خواب بیدار تو است

-
برگزیده از صفحه

احساس می کنم به زودی می میرم. و این احساس چه قدر تسکین ام می دهد.

-
برگزیده از صفحه

پله‌های این آپارتمان به جهانی متروک می‌رسد
کلید می‌اندازم قفل می‌چرخد
به خانه‌ تنها در خویش فرو رفته سلام می‌دهم

9
برگزیده از صفحه

همین الان که من و تو اینجا نشسته ایم، توی این سوراخ موش، اون ور دنیا یک عده دارن حال میکنن.. زیر بارون با عشقشون قدم میزنن.. قهوه میخورن..

-
برگزیده از صفحه

ریسه ها توی حیاط چشمک می زدند. حیاط قرمز و آبی و زرد می شد. نشسته بودم لب پنجره و تماشایشان می کردم. مادر سر سجاده بود. زهرا هم داشت پیراهن محمد را کوک می زد.

66
برگزیده از صفحه

زن: شما دیگه در زمان حال برام جالب نبودین. من و تو دیگه زمان حالی با هم نداشتیم. برای تو، زمان حالِ ما، دخترهای جوونِ غریبه بود. برای من، رفتن توی بارها و درباره تو حرف زدن… [مکث]

-
برگزیده از صفحه

گفت: خیلی میترسم
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم و این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخر چرا؟
و او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد..

-
برگزیده از صفحه

قرار روزهای بی قراریم!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جست و جوی زمین خسته‏ ام…

-
برگزیده از صفحه